چشمان نرگس

همین که نشستم گفت " جوراباشو  ". سرم را پائین انداختم و به جوراب های یاسی رنگم نگاه کردم . به شلواری که دوستش داشتم و پاهائی که نه . مانتوی مشکی بلندم که زیبا بود و کمربند چرمی قهوی ای رنگش . روی مبل زوار در رفته نشستم . دل توی دلم نبود . آن دو نفر ان طرف تر جلوی اوپن ایستاده بودند . این یکی نزدیک من سر پا بود . به جوراب هایش نگاه کردم . جوراب های سفیدش . آن دو نفر در باره ی پنیر حرف می زدند و من حالا از به یاد اوری اش حالت تهوع می گیرم . من آن وقت ها ساده و مظلوم و دل گنده بودم . می توانستم هزار کیلو بار تحمل کنم ؛ هزار بار دعوا بشنوم و هزار بار گریه کنم . می توانستم چشم هایم را به روی خیلی چیز ها ببندم و زیر چشمی ردشان کنم . می توانستم هنوز دوست داشته باشم . هنوز دلم نمرده بود و هنوز زندگی را دوست داشتم . به فردا فکر می کردم ؟ نه نمی کردم . به جوراب هایم نگاه می کردم . به اشکال هندسی بنفشی که می آمدند و می رفتند زیر پاچه شلوارم قایم می شدند . به پالتوی سرمه ای رنگم و به جوراب های آن یکی که کنارم ایستاده بود . ساعتم را هنوز نخریده بودم . سنگینی اش را روی مچم حس نمی کردم .

می خندید . چشم هایش برق می زد و من فقط منتظر بودم . منتظر رفتن آن دو تا که راجع به پنیر حرف می زدند ؛ منتظر گذشتن آن روز ، منتظر گذشتن روز های بی اوئی که حالا پیشم نشسته بود و زیرزیرکی می خندید و او هم مثل من منتظر بود .

گذشت؟ نه نگذشت . نه . هیچگاه نگذشت و من همچنان توی همان لحظه منجمد شده ام . جوراب های یاسی و اشکال هندسی و بنفش تیره و مانتوی بلند مشکی .

  • نرگس نظری