چشمان نرگس

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

وبلاگ نویسی که می کردم ، آن وقت ها که کسانی نوشته هایم را می خواندند و گه گاهی توی وبلاگ ها و سایت های معروف لینک داده می شدم و بروبیائی داشتم ، هیچ وقت ، هیچ وقت فکرش را نمی کردم که یک روز به این جا برسم . همان روزهائی که کامنت داده می شد " نویسنده ای بزرگ در راه است " هیچ گاه ، هیچگاه تصور چنین روزی را نداشتم . بلاگم را حذف کرده ام ؛ حافظه ام به قدری تخریب شده که جز چندتا دوست معروفم ، آدرس هیچکدام از دوستانم را به خاطر نمی آورم . همان روزهائی که وقتی اسمم را توی نت سرچ می کردم ، اولین خروجی آدرس وبلاگم بود چون با اسم خودم می نوشتم . راحت و آزاد و هرآنچه را که دوست داشتم . تصورش را هم می کردم که یک روزی مجبور شوم پنهان شوم و برای سال ها نوشتن را کنار بگذارم . شعر گفتن را ؛ حضور توی دنیای مجازی – و شاید حتی واقعی – را و حتی زندگی کردن را .

نویسنده ها می فهمند چه می گویم . می فهمند وقتی می گویم " زندگی کردن را کنار بگذارم " دقیقن یعنی چه . وقتی حالا وقت نوشتن اشک هایم سرازیر می شوند و مانیتور را نمی بینم ؛ وقتی نمی توانم بنویسم و بخوانم و شعر بگویم و توی صفحه اینستاگرامم نوشته ام " نویسنده و شاعر " اما نیستم و این قلبم را به درد می آورد . مغزم می سوزد . بد ست شب سال نو از این حرف ها بزنیم ؟ شما به بزرگواری خودتان ببخشائید . خودتان ببخشید این رانده شده را .

همه در تکاپو هستند و من هم ... نیستم . من نشسته ام اینجا روی مبل قهوه ای رنگ زهوار در رفته ای که گوشه اتاقم گذاشته ام و دارم پس از مدت ها سعی می کنم بنویسم . موبایلم خاموش ست و عین خیالم نیست . محمد نشسته سر پروژه و سرش حسابی گرم ست . نور می تابد روی پارکت و درخشش آن نشان از چند روز کار سنگین و طاقت فرسا دارد و حالا همه ، همه جایمان درد می کند .

چرا من اینقدر خسته و شکسته ام ؟ چرا این سان احساس پیری می کنم ؟ چرا دوست دارم بنویسم اما نمی توانم ؟ چرا ترجیح می دهم همینطور با این حرف های باد کرده بمیرم ولی منتشرشان نکنم ؟

  • نرگس نظری

اشتباه نکردن ها مال ما نیست . مال ما " کار مزخرف را بار ها تکرار کردن و درس گرفتن و امتحان پس دادن " ست . مال آن ها خیلی چیز هاست . کالج های رنگی رنگی و شلوار های کوتاه سفید و موهای بافته لطیف  و لب های طلائی اکلیلی و میدان تقسیم و بازار های خرید عمارات و العرب و نیاوران ست . حقوق ست و ویرایش و ناراحتی های کلاسیک . مال ما اینجاست . ته این سینه صاحب مرده . ته زندگی ته مانده . ته دنیا . ته همه چیز . ته کلاس و ته مانده لاک و خریدن جنس های بونجول نور ست . چرم اصل را جای چزم اصل خریدن مال ما نیست . مال آن هاست . اشتباه نکردن ها هم . اشتباه های باکلاس کردن هم .

  • نرگس نظری

ندانستیم و با ندانستنمان فکر کردیم می توانیم کار شاقی بکنیم . ننوشتیم و فکر کردیم با ننوشتنمان ، با نگفتنمان ، با انجام ندادنمان اسطوره خواهیم شد .  دانستیم و به روی خودمان نیاوردیم . گفتیم و بلند بلند به حرف های صد من یک غازشان خندیدیم اما آخرش باز هم ما بودیم که هشتمان همینطور گرو نهمان مانده بود و ما بودیم که از خنده های بلند می ترسیدیم . دائی راست می گفت . سقف آرزو هایت که کوتاه بشود بزرگترین فاجعه عالم رخ داده است . آرامش که نداشته باشی و ته قلبت همیشه ی خدا محض یک چیز مزخرف بلرزد یعنی تمام . یعنی بلند شو برو کشکت را بساب و کاری به کار دیگران نداشه باش .

با محمد که حرف کمی زدم ته دلم داغ شده بود . یک جور گرمای مزخرف که آدم را از پا در می آورد . بالای پله ها ایستاده بودم و از خلوت پیش آمده به بهانه دیر رسیدن دانشجو ها استفاده کرده بودم تا به او زنگ بزنم . برایش از همین گرمای کشنده بگویم . بگویم دوست دارم خیلی زود برسم به خانه . برسم به خانه خودمان و او گفته بود امشب را توی مهمانسرا خواهد ماند چون از قبل گفته برایش جا رزرو کنند و امشب تا 8 کلاس دارد . گفته بودم دوست دارم بمیرم و اشک توی چشم هایم جمع شده بود و تمام صدائی که از ته حلقم در می آمد همان اوهوم مسخره بود به پاسخ حرف های او .

نفهمیدیم و توی همان زیرزمینی که یک روز مریم راجع بهش ازمان سوال کرده بود جا ماندیم . چقدر فاصله هست میان آدم ها . خودمان را به نفهمی زدیم و از حجم فاجعه ای که  ممکن بود اتفاق بیفتد بی خبر بودیم . برای خودمان فال گرفتیم و به نتایجش دل خوش کردیم . امروز اینجائیم .

دلمان همدیگر را خواسته بود . دلمان برای همدیگر پر کشیده بود وقتی راجع به پروژه حرف می زدیم ؛ دلمان غنج زده بود برای خنده های همدیگر ؛ برای ناراحتی های همدیگر و همیشه ی خدا تنها کسانی بودیم که حرف همدیگر را می فهمیدند . همیشه ی خدا خودمان می ماندیم . خودمان ...

چقدر ناراحت شده بودیم و حسادت کرده بودیم ... من به م و او به ح . من خودم را پشت یک لبخند فیک پنهان کرده بودم و او خودش را پشت سریع راه رفتنش و نگاه نکردنش و کت و شلوار سرمه ای رنگ طنازش ...

حالا اینجائیم .  اینجا ؟ نه من اینجا هستم و او جای دیگری ست . جای آدم های دور . جای آدم های دیر . جای غریبه ها .

  • نرگس نظری