شب سال نو
وبلاگ نویسی که می کردم ، آن وقت ها که کسانی نوشته هایم را می خواندند و گه گاهی توی وبلاگ ها و سایت های معروف لینک داده می شدم و بروبیائی داشتم ، هیچ وقت ، هیچ وقت فکرش را نمی کردم که یک روز به این جا برسم . همان روزهائی که کامنت داده می شد " نویسنده ای بزرگ در راه است " هیچ گاه ، هیچگاه تصور چنین روزی را نداشتم . بلاگم را حذف کرده ام ؛ حافظه ام به قدری تخریب شده که جز چندتا دوست معروفم ، آدرس هیچکدام از دوستانم را به خاطر نمی آورم . همان روزهائی که وقتی اسمم را توی نت سرچ می کردم ، اولین خروجی آدرس وبلاگم بود چون با اسم خودم می نوشتم . راحت و آزاد و هرآنچه را که دوست داشتم . تصورش را هم می کردم که یک روزی مجبور شوم پنهان شوم و برای سال ها نوشتن را کنار بگذارم . شعر گفتن را ؛ حضور توی دنیای مجازی – و شاید حتی واقعی – را و حتی زندگی کردن را .
نویسنده ها می فهمند چه می گویم . می فهمند وقتی می گویم " زندگی کردن را کنار بگذارم " دقیقن یعنی چه . وقتی حالا وقت نوشتن اشک هایم سرازیر می شوند و مانیتور را نمی بینم ؛ وقتی نمی توانم بنویسم و بخوانم و شعر بگویم و توی صفحه اینستاگرامم نوشته ام " نویسنده و شاعر " اما نیستم و این قلبم را به درد می آورد . مغزم می سوزد . بد ست شب سال نو از این حرف ها بزنیم ؟ شما به بزرگواری خودتان ببخشائید . خودتان ببخشید این رانده شده را .
همه در تکاپو هستند و من هم ... نیستم . من نشسته ام اینجا روی مبل قهوه ای رنگ زهوار در رفته ای که گوشه اتاقم گذاشته ام و دارم پس از مدت ها سعی می کنم بنویسم . موبایلم خاموش ست و عین خیالم نیست . محمد نشسته سر پروژه و سرش حسابی گرم ست . نور می تابد روی پارکت و درخشش آن نشان از چند روز کار سنگین و طاقت فرسا دارد و حالا همه ، همه جایمان درد می کند .
چرا من اینقدر خسته و شکسته ام ؟ چرا این سان احساس پیری می کنم ؟ چرا دوست دارم بنویسم اما نمی توانم ؟ چرا ترجیح می دهم همینطور با این حرف های باد کرده بمیرم ولی منتشرشان نکنم ؟
- ۹۳/۱۲/۲۹