چشمان نرگس

هنوز هم خوشحالی .

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۷ ب.ظ

دوباره قلم به دست گرفته ام و می خواهم بنویسم ، روی همین کاغذ سپید که مدتها بود با آن خداحافظی کرده بودم . مغزم از تراکم بالای متون و فلسفه ها و سفسطه ها درد می کند و لحن حرف زدن را گم کرده ام ، ناشیانه پوزش می طلبم و قلم را دوباره به دست می گیرم .

از وقتی زندگی ام را تعطیل کردم و به جای هر گونه اندیشه ای برای رفع مشکلاتم فقط نشستم و نگاه کردم اتفاقات زیادی افتاده است . شیرازه زندگی ام از هم پاشیده و من عملن تبدیل شده ام به یک انسان تنبل و ضعیف . راست گفته اند که آدمی تا یک جائی قدرت دارد مشکلاتش را حل بکند ؛ نقشه بکشد برای یک آینده بهتر . تا یک جائی حوصله دارد به مسائل مختلف فکر بکند ، همزمان هم دلش یک جائی گرو باشد و عاشق دلباخته یک نفر باشد ، هم درسش را بخواند و به امتحانات میانترم و پایانترم و اساتیدش فکر بکند ، هم گاهی با دوستش حرفهای دل تنگ کننده بزند و از مسائل او خبر داشته باشد و با هم برای همدیگر خوشحالی بکنند و ناراحتی بکشند و حرف بزنند و کافه بروند . همه اینها فقط تا یک مدتی جواب میدهند ، تا یک جائی آدم دست از مقاومت بر نمیدارد . هنوز سعی می کند دنیا را به زور هم که شده از یک دریچه دیگری ببیند حتی اگر شده با یک نردبان کهنه در یک گوشه که به زور سر پا نگهش داشته اند تا از روی پله های آن به دریچه دیگری برسد و نور آفتاب را اززاویه دیگری ببیند . از یک جائی به بعد آدم دیگر قدرتش را ندارد ، نه که نخواهد ، نمی تواند . دیگر دست خودش نیست . توان مقاومت کردن را ندارد و بدتر اینکه دیگر نردبانی وجود ندارد . این همان نقطه است ، از نقطه ابتدای قضیه که عبور می کند ، نه که همه چیز متوقف شود ، نه ، اتفاقن همه چیز روی دور تندتری ادامه پیدا می کند . هنوز هم اتفاقات جالبی برایت می افتند . هنوز هم غمگینی ، هنوز هم خوشحالی ، اما یک چیز ، یک چیز ته قلبت فرو ریخته که نمی دانی چیست . شاید هم یک چیز جدیدی ساخته شده باشد – درباره فروریختنش مطمئن نیستم – یک چیز جدید ، یک احساس جدید ته دلت پیدا شده که پشت پا زده است به تمام این کار های خوشایند یا ناراحت کننده پیشین . نمی توانم بگویم یک احساس غم عمیق است ، چون از غمگین بودن خودم مطمئن نیستم ، همانطور که از خوشحالی ام ، فقط می توانم بگویم یک احساس جدیدی که به وصف نمی آید . دیگر خودت را درگیر کار ها نمی کنی ، درگیر درسها و غمها و مشکلات و رفتن ها و آمدن ها و حرص خوردن ها ، حس می کنی یک قدم با بقیه فاصله داری و صدایشان را از فاصله دورتری می شنوی ، از یک جای دیگری می آیند و حرف از مسائلی می زنند که مسائل تو نیست ، از چیز هائی می گویند که به تو مربوط نیست ، پیشنهاداتی می دهند که احتیاجی به پاسخ از جانب تو ندارد ، همینطور کم کم جا می مانی ؛ اوایل مقاومت می کنی از جا ماندن زیرا از محدوده امنت دور شده ای و روحت این جا ماندن را قبول ندارد اما قدرت این احساس و این فروریختگی به قدری ست که دست از مقاومت کردن خواهی کشید و کم کم از جا ماندن لذت خواهی برد ..

حالا که متن را از ابتدا خواندم و از ناشی گری های خودم خنده ام گرفت چند نکته به ذهنم رسیده که عرض می کنم ، اول این که به حالت دوم که می رسی و قدرت درک مسائل را از دست می دهی و خودت را جدای از بقیه فرض می کنی و قاطی مسائلشان نمی شوی ، نه که همه بفهمند ، اتفاقن هیچکس سر در نمی اورد چون تو هنوز همراهشان هستی . هنوز حساسیت نشان میدهی و حتی مشورت میگیری و مشورت میدهی ولی یک نقطه دورتری ایستاده ای ؛ یک جائی ته دنیا ، که هر چه دست دراز می کنی بهشان نمی رسی ..

دوم این که ، حالت بدتر دقیقن زمانی اتفاق می افتد که وسط های پروسه دوم ، یک هو احساس می کنی یک نفر هست که شبیه تو رفتار می کند ، یک نفر که شاید بتواند تو را از این منجلاب بیرون بکشد ، یک نفر که تنهائیت را پر بکند وارد احساسات و عواطف و زندگی ات می شود – در حالی که عقلت او را به شدت طرد می کند – و پیش از آن که کاری از پیش ببرد ، می رود ..

  • نرگس نظری

نظرات  (۱)

  • فرشاد اشتری
  • عالی بود...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی