چشمان نرگس

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ای کاش دختر نبودم ، ای کاش هیچگاه به دنیا نمی آمدم ، این تنها جملاتی ست که از پستوی ذهنم خارج می شوند و بر این کیبورد زهوار در رفته جاری می گردند ، ای کاش هیچگاه پا به عرصه این زندگی که در آن هیچگونه آزادی ندارم نمی گذاشتم ، کاش در این سرزمین پست به دنیا نمی آمدم ، که حقوق هیچکس در آن مشخص و تبیین شده نیست ، من خواستار آزادی ام در حالی که حتی همین لپ تاپ کهنه هم از آن من نیست ، هیچ چیزی ندارم و کوچکترین نشانه ای از استقلال از من ستانده می شود ، من هیچ چیز ندارم ، چشمان سالمی ندارم که مطالعه کنم و حتی معده سالمی برای تغذیه ندارم ، کوچکترین نشانه ای از حیات از من ستانده شده و قدرت تکان خوردن ندارم ..

چه اتفاقی برای من افتاده ؟ آیا قدرت رشد و باروری به من داده شده ؟ آیا از حقوقی برخوردار بوده ام که دیگران نبوده اند ؟ هیچ ، که حتی حقوق اولیه خودم نیز از من پس گرفته شده ، به چه جرمی ؟ به جرم دختر بودن ، به جرم ضعیف بودن ، جسمی که کتک خور آن ملس ست ، که هر گونه کتک جسمی و روحی را تحمل کرده ، که هنوز جای میله های آهنین بر بالهای خسته روحش درد می کند ، که هنوز از شدت رنج های دیروز در عذاب ست ، که هنوز هر چه می دود نمی رسد ..

ای کاش دختر نبودم ، ای کاش قدرت آزادی داشتم ، ای کاش می تنوانستم نفس بکشم ، قدرت سخن گفتن ندارم چون یک دخترم و دختر در این سرزمین اینطور زاده شده ، کسی که هر چه باشد صدایش زیر ست و در مقابل حمله نامردان ضعیف ، کسی که حتی در مقابل نزدیکانش یارای مقاومت ندارد و نمی تواند حرفش را بزند ، هنوز هم که هنوز ست برای کوچکترین بخش های زندگی خصوصی اش تصمیم گرفته می شود و هر گونه تخطی از این تصمیمات مساوی ست با مرگ ، مساوی ست با برچسب خوردن و آزار دیدن و کتک خوردن ، هر گونه حرف و صحبتی مساوی بی حیائی و بی حرمتی ست و هیچ چیزی وجود ندارد ، قوانین نقض می شوند اما به تو ربطی ندارد ! همه بر خلاف تو زندگی می کنند اما به تو ربطی ندارد ! همه می برند و می خورند و خوش می گذرانند اما به تو ربطی ندارد ! چه جسارتی ؟! چرا فکر کردی می توانی اظهار نظر بکنی در مورد زندگی خودت ؟ چرا فکر می کنی اجازه داری برای خودت تصمیم بگیری ؟ چرا فکر می کنی زندگی تو به دیگران ربطی ندارد ؟ چرا فکر می کنی ای کاش هیچگاه به دنیا نیامده بودی ؟ چرا فکر می کنی ای کاش دختر نبودی ؟

این ها به تو ربطی ندارد ..

  • نرگس نظری

حالا که دارم می نویسم اشک هایم از پس شیشه های عینکم روان ست ، نمی توانم احساسم را در قالب کلمات بریزم ، تنها و شکست خورده ام و این زندگی لعنتی هیچگونه نشانه ای از حیات واقعی به دست نمی دهد ، نمیدانم رادار ها خرابند یا فرستنده های ماهواره زندگی ، حتی یک نشانه ، یک نشانه ، دارم فکر می کنم که تمام این مدت را اشتباه کرده ام ، تمام مدتی را که فکر می کرده ام بزرگترین اتفاقات خوب زندگی ام افتاده اند که بهترینشان پارسال همین موقع ها بود اشتباه بودند ؛ همه شان ناشی شده از یک هیچ بزرگ بوده اند ، یک حفره ، یک " نبودن عظیم " که در پس بودنش هیچ چیزی نیست ، از نبودنش این اتفاقات می افتند که یکیشان رفتن محمد بود ، تمام تلاشم به شکست منتهی شد ، تمام تلاشم برای خوشحال بودن به سیاهی می رسد ، تمام زندگی ام دارد نابود می شود ، من حق زندگی کردن ندارم ، تمام حقوق دارند از من ستانده می شوند ، به اسم خیر خواهی دارند پایشان را بیشتر روی خرخره ام فشار می دهند و من همین هستم ، همینی که دارد تلاش می کند بهتر زندگی کند اما ال هز بین عه بیگ لای .

محمد رفت ، من شکست خوردم و شکست خوردم و شکست خوردم ، حق زندگی از من سلب شده ، حق آزادی عمل ، تبدیل به یک هیچ شده ام ، یک هیچ سر به راه که هیچگونه حرفی برای گفتن ندارد و تنها می پذیرد ، تنها یاد گرفته است سکوت کند ..

  • نرگس نظری

در را که بستم و برای همیشه با آن دنیای صورتی و غمگین دخترانه خداحافظی کردم ، نمی دانستم پا روی چه چیز هائی گذارده ام و چطور خودم را در وادی کار های سخت انداخته ام . من از آن دنیا بیرون آمدم و خیال کردم بزرگترین و بهترین کار دنیا را انجام داده ام اما اینطور نبود ، آنقدر ها هم کار عظیمی نبود ؛ و آن قدر ها راحت و خیال انگیز و پر از روزهای آفتابی گرم نبود ، پر بود از جدل های بسیار منطقی ، پر بود از تزلزل عقاید سیاسی و دینی و اسلامی و مسیحی و یهودی ، پر بود از فرگشت ،  آگاهی ، پر از اندیشه ، وقتی هر بار بحث در ابتدای صحبتها از زن ستیزی حرف میزنی و با آن مقابله می کنی ، این تنها روی قصه نیست ، این مساله شاید بزرگترین چالش زندگی یک زن باشد که در تمام طول عمرش به این زن ستیزی و ضعیفه خطاب شدن عادت کرده است . وقتی بحث می کنی و داد و هوار راه می اندازی حق نداری وسط بحث گریه کنی چون ضعیف بودنت را به یاد می آوری ، وقتی از حقوق زن حرف میزنی حواست نیست که این عقاید یک روی سختتر هم دارد .. و آن پذیرفتن بدون چون و چرای برابری ست ، برابری ای که به آن عادت نداری . برابری ای که در تمام این سالها از تو دریغ شده ، آگاهی ای که از تو دریغ شده و تو آمادگی پذیرشش را نداری ، نمی توانی بپذیری چون توانائی همزیستی با آن را نداری . مثل پرنده ای که بالی برای پرواز ندارد ، هر چقدر هم پرواز را دوست داشته باشد و آن را ارزشمند بپندارد و برای تحققش فداکاری کند ، هر چقدر برایش لحظه شماری کند این واقعیت تغییر نخواهد کرد که برای آزاد بودن پرورده نشده و نمی تواند از زحمات خود بهره ای ببرد چون راه آزاد بودن را بلد نیست ..

از رفتار های زن ستیزانه خودمان حرف بزنیم ، یاد حرف کسی افتادم که پرسیده بود " پس کی قرار ست این قانون چهار زنه بودن مردان حذف و نقض بشود ؟ " طرف جواب داده بود : " تا زمانی که زنان یاد بگیرند زن دوم کسی نشوند " . ما خودمان خیلی ظلم ها را به خودمان کرده ایم ، وقتی زنی در حال کشیدن خورشت ، بهترین و خوشمزه ترین بخش گوشت مرغ را برای همسرش یا پسر بزرگش بر میدارد و در جای دیگری دم از آزادی زنان و برابری می زند ،  وقتی در حال تقسیم میوه های مهمانی ابتدای امر مردان تغذیه می شوند و سپس زنان ، وقتی این اتفاقات زیر پوست شهر جریان دارد ، هیچگاه ، هیچگاه آزادی محقق نخواهد شد و همانطور یک شعار نمادین طلائی خواهد بود که کسی دستی به ان نیازیده است ، عملیاتی که از قبل لو رفته و شکست خورده است و این پل از قبل شکسته بوده و به زودی تمام سوارانش را با خود به فنا خواهد داد .

این مسائل و اتفاقاتی از این قبیل نشان از یک رسم رسوخ کرده در زیر بطن جامعه دارد ، جائی که هیچگاه دست کسی به ان نخواهد یازید و آن خانواده است ، نقش والدین است در تربیت فرزندان ، نقش مادر است در تربیت فرزندان پسر و دخترش و پدر به همچنین ،دختری که هیچگاه محبتی از پدر و مادرش ندیده ، در مقابل اثرات احتمالی محبت از جانب هر کسی حتی همسرش مقاومت خواهد کرد و ان را نخواهد پذیرفت ، و در مقابل احترام مردان غریبه فکر های خطا خواهد کرد ، زنی که احترام ندیده ، حتی از هم جنس خودش ؛ حتی از مادرش و دخترش و دوستانش ، زنی که در تمام موارد خاطی شناخته می شود ، قوانین تنها در مورد او اجرا می شوند و زخمی و شکست خورده است ، هیچگاه دختران شاد و قوی پرورش نخواهد داد ..

  • نرگس نظری

دوباره قلم به دست گرفته ام و می خواهم بنویسم ، روی همین کاغذ سپید که مدتها بود با آن خداحافظی کرده بودم . مغزم از تراکم بالای متون و فلسفه ها و سفسطه ها درد می کند و لحن حرف زدن را گم کرده ام ، ناشیانه پوزش می طلبم و قلم را دوباره به دست می گیرم .

از وقتی زندگی ام را تعطیل کردم و به جای هر گونه اندیشه ای برای رفع مشکلاتم فقط نشستم و نگاه کردم اتفاقات زیادی افتاده است . شیرازه زندگی ام از هم پاشیده و من عملن تبدیل شده ام به یک انسان تنبل و ضعیف . راست گفته اند که آدمی تا یک جائی قدرت دارد مشکلاتش را حل بکند ؛ نقشه بکشد برای یک آینده بهتر . تا یک جائی حوصله دارد به مسائل مختلف فکر بکند ، همزمان هم دلش یک جائی گرو باشد و عاشق دلباخته یک نفر باشد ، هم درسش را بخواند و به امتحانات میانترم و پایانترم و اساتیدش فکر بکند ، هم گاهی با دوستش حرفهای دل تنگ کننده بزند و از مسائل او خبر داشته باشد و با هم برای همدیگر خوشحالی بکنند و ناراحتی بکشند و حرف بزنند و کافه بروند . همه اینها فقط تا یک مدتی جواب میدهند ، تا یک جائی آدم دست از مقاومت بر نمیدارد . هنوز سعی می کند دنیا را به زور هم که شده از یک دریچه دیگری ببیند حتی اگر شده با یک نردبان کهنه در یک گوشه که به زور سر پا نگهش داشته اند تا از روی پله های آن به دریچه دیگری برسد و نور آفتاب را اززاویه دیگری ببیند . از یک جائی به بعد آدم دیگر قدرتش را ندارد ، نه که نخواهد ، نمی تواند . دیگر دست خودش نیست . توان مقاومت کردن را ندارد و بدتر اینکه دیگر نردبانی وجود ندارد . این همان نقطه است ، از نقطه ابتدای قضیه که عبور می کند ، نه که همه چیز متوقف شود ، نه ، اتفاقن همه چیز روی دور تندتری ادامه پیدا می کند . هنوز هم اتفاقات جالبی برایت می افتند . هنوز هم غمگینی ، هنوز هم خوشحالی ، اما یک چیز ، یک چیز ته قلبت فرو ریخته که نمی دانی چیست . شاید هم یک چیز جدیدی ساخته شده باشد – درباره فروریختنش مطمئن نیستم – یک چیز جدید ، یک احساس جدید ته دلت پیدا شده که پشت پا زده است به تمام این کار های خوشایند یا ناراحت کننده پیشین . نمی توانم بگویم یک احساس غم عمیق است ، چون از غمگین بودن خودم مطمئن نیستم ، همانطور که از خوشحالی ام ، فقط می توانم بگویم یک احساس جدیدی که به وصف نمی آید . دیگر خودت را درگیر کار ها نمی کنی ، درگیر درسها و غمها و مشکلات و رفتن ها و آمدن ها و حرص خوردن ها ، حس می کنی یک قدم با بقیه فاصله داری و صدایشان را از فاصله دورتری می شنوی ، از یک جای دیگری می آیند و حرف از مسائلی می زنند که مسائل تو نیست ، از چیز هائی می گویند که به تو مربوط نیست ، پیشنهاداتی می دهند که احتیاجی به پاسخ از جانب تو ندارد ، همینطور کم کم جا می مانی ؛ اوایل مقاومت می کنی از جا ماندن زیرا از محدوده امنت دور شده ای و روحت این جا ماندن را قبول ندارد اما قدرت این احساس و این فروریختگی به قدری ست که دست از مقاومت کردن خواهی کشید و کم کم از جا ماندن لذت خواهی برد ..

حالا که متن را از ابتدا خواندم و از ناشی گری های خودم خنده ام گرفت چند نکته به ذهنم رسیده که عرض می کنم ، اول این که به حالت دوم که می رسی و قدرت درک مسائل را از دست می دهی و خودت را جدای از بقیه فرض می کنی و قاطی مسائلشان نمی شوی ، نه که همه بفهمند ، اتفاقن هیچکس سر در نمی اورد چون تو هنوز همراهشان هستی . هنوز حساسیت نشان میدهی و حتی مشورت میگیری و مشورت میدهی ولی یک نقطه دورتری ایستاده ای ؛ یک جائی ته دنیا ، که هر چه دست دراز می کنی بهشان نمی رسی ..

دوم این که ، حالت بدتر دقیقن زمانی اتفاق می افتد که وسط های پروسه دوم ، یک هو احساس می کنی یک نفر هست که شبیه تو رفتار می کند ، یک نفر که شاید بتواند تو را از این منجلاب بیرون بکشد ، یک نفر که تنهائیت را پر بکند وارد احساسات و عواطف و زندگی ات می شود – در حالی که عقلت او را به شدت طرد می کند – و پیش از آن که کاری از پیش ببرد ، می رود ..

  • نرگس نظری

حالا که زیر باد کولر نشسته ام و بعد از تمام شدن امتحاناتم هنوز محض رضای خدا هیچ کاری برای انجام دادن ندارم - الکی مثلن من خیلی بیکارم - تصمیمات جدیدی گرفته ام . دلم دوباره نوشتن را خواسته بود قبلتر ها ولی چنان رویش خاک ریخته بودم که حتی یادم میرفت من روزی می نوشته ام . روزی برای خودم وبلاگی داشه ام و خوانندگانی . و دوستانی که حالا من تمامشان را و تمامشان من را فراموش کرده اند . حالا تصمیم گرفته ام دوباره بنویسم . نوشتن حداقل دردی از دردهای مرا دوا خواهد کرد که نامش تنهائی ست و آشفتگی و پر بودن دل . اینجا من می نویسم چون احتیاج به نوشتن برام مبرم شده است و چاره دیگری ندارم .

از زندگی ام بگویم ؟

نه . چیزی برای گفتن ندارم جز این که محمد رفته است .

  • نرگس نظری