اُل هز بین عه بیگ لای .
حالا که دارم می نویسم اشک هایم از پس شیشه های عینکم روان ست ، نمی توانم احساسم را در قالب کلمات بریزم ، تنها و شکست خورده ام و این زندگی لعنتی هیچگونه نشانه ای از حیات واقعی به دست نمی دهد ، نمیدانم رادار ها خرابند یا فرستنده های ماهواره زندگی ، حتی یک نشانه ، یک نشانه ، دارم فکر می کنم که تمام این مدت را اشتباه کرده ام ، تمام مدتی را که فکر می کرده ام بزرگترین اتفاقات خوب زندگی ام افتاده اند که بهترینشان پارسال همین موقع ها بود اشتباه بودند ؛ همه شان ناشی شده از یک هیچ بزرگ بوده اند ، یک حفره ، یک " نبودن عظیم " که در پس بودنش هیچ چیزی نیست ، از نبودنش این اتفاقات می افتند که یکیشان رفتن محمد بود ، تمام تلاشم به شکست منتهی شد ، تمام تلاشم برای خوشحال بودن به سیاهی می رسد ، تمام زندگی ام دارد نابود می شود ، من حق زندگی کردن ندارم ، تمام حقوق دارند از من ستانده می شوند ، به اسم خیر خواهی دارند پایشان را بیشتر روی خرخره ام فشار می دهند و من همین هستم ، همینی که دارد تلاش می کند بهتر زندگی کند اما ال هز بین عه بیگ لای .
محمد رفت ، من شکست خوردم و شکست خوردم و شکست خوردم ، حق زندگی از من سلب شده ، حق آزادی عمل ، تبدیل به یک هیچ شده ام ، یک هیچ سر به راه که هیچگونه حرفی برای گفتن ندارد و تنها می پذیرد ، تنها یاد گرفته است سکوت کند ..
- ۹۴/۰۴/۲۷