ما پیش همدیگر نیستیم
ندانستیم و با ندانستنمان فکر کردیم می توانیم کار شاقی بکنیم . ننوشتیم و فکر کردیم با ننوشتنمان ، با نگفتنمان ، با انجام ندادنمان اسطوره خواهیم شد . دانستیم و به روی خودمان نیاوردیم . گفتیم و بلند بلند به حرف های صد من یک غازشان خندیدیم اما آخرش باز هم ما بودیم که هشتمان همینطور گرو نهمان مانده بود و ما بودیم که از خنده های بلند می ترسیدیم . دائی راست می گفت . سقف آرزو هایت که کوتاه بشود بزرگترین فاجعه عالم رخ داده است . آرامش که نداشته باشی و ته قلبت همیشه ی خدا محض یک چیز مزخرف بلرزد یعنی تمام . یعنی بلند شو برو کشکت را بساب و کاری به کار دیگران نداشه باش .
با محمد که حرف کمی زدم ته دلم داغ شده بود . یک جور گرمای مزخرف که آدم را از پا در می آورد . بالای پله ها ایستاده بودم و از خلوت پیش آمده به بهانه دیر رسیدن دانشجو ها استفاده کرده بودم تا به او زنگ بزنم . برایش از همین گرمای کشنده بگویم . بگویم دوست دارم خیلی زود برسم به خانه . برسم به خانه خودمان و او گفته بود امشب را توی مهمانسرا خواهد ماند چون از قبل گفته برایش جا رزرو کنند و امشب تا 8 کلاس دارد . گفته بودم دوست دارم بمیرم و اشک توی چشم هایم جمع شده بود و تمام صدائی که از ته حلقم در می آمد همان اوهوم مسخره بود به پاسخ حرف های او .
نفهمیدیم و توی همان زیرزمینی که یک روز مریم راجع بهش ازمان سوال کرده بود جا ماندیم . چقدر فاصله هست میان آدم ها . خودمان را به نفهمی زدیم و از حجم فاجعه ای که ممکن بود اتفاق بیفتد بی خبر بودیم . برای خودمان فال گرفتیم و به نتایجش دل خوش کردیم . امروز اینجائیم .
دلمان همدیگر را خواسته بود . دلمان برای همدیگر پر کشیده بود وقتی راجع به پروژه حرف می زدیم ؛ دلمان غنج زده بود برای خنده های همدیگر ؛ برای ناراحتی های همدیگر و همیشه ی خدا تنها کسانی بودیم که حرف همدیگر را می فهمیدند . همیشه ی خدا خودمان می ماندیم . خودمان ...
چقدر ناراحت شده بودیم و حسادت کرده بودیم ... من به م و او به ح . من خودم را پشت یک لبخند فیک پنهان کرده بودم و او خودش را پشت سریع راه رفتنش و نگاه نکردنش و کت و شلوار سرمه ای رنگ طنازش ...
حالا اینجائیم . اینجا ؟ نه من اینجا هستم و او جای دیگری ست . جای آدم های دور . جای آدم های دیر . جای غریبه ها .
- ۹۳/۱۲/۰۱